۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

رخوت

دچار بى احساسى شده ام ، ده روزيست كه اينطور شده ام ، تا ده روز پيش شيدا بودم و خوشحال ، تا ده روز پيش ديدنش روح و جانم را صفا ميداد، نديدنش قلبم را در سينه مى فشرد، حالا ولى مانده ام تو رودرواسى ِ با خودم و او !! ديگر دوستت دارمهايم بى ريشه شده اند از ته دل نيستند، بى جانند و من ميترسم كه بفهمد كه تغيير كرده است احساسم ؛ به همين دليل ست كه همچنان به خود يادآورى ميكنم كه به او بگويم دوستش دارم !!!!
نه اينكه دوستش نداشته باشم ، نه، تنها دچار بى حسى گشته ام و چيزى حس نميكنم ، دچار نوعى رخوت شده ام ، دلم تنهايي ميخواهد، و حضور هر روزه ي او دريغ كرده اين تنهايى را از من !!!



۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

عشق

يك كلام ، عاشق شدم . عاشق يك مرد مغرور كه دائماً ميرنجاندم و من پس از هر رنجش باز دوستش دارم و دلم برايش ضعف ميرود ، مردى كه ميتونم تو نگاهش غرق شوم ، ميتونم به چشمانش نگاه كنم و غرق در لذت شوم ، صداى مردانه اش نوازشگر گوشهايم هست و از خود بيخودم ميكند ، من عاشق شده ام ، من جوان شده ام ، سالها جوانتر ، بيست سال ، شايد هم بيشتر .....

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

دريا و آفتاب (١)

هوا آفتابى بود و دريا آروم و كم موج ، نور آفتاب از لاى لوردراپه اثاث كهنه ى خونه ى ساحلى را راه راه كرده بود ، ملحفه ها دور بدنش گره خورده بود . تنش خيس عرق بود و خط حركت قطره هاى اون تا گودى كمر رسيده و چكه ميكرد ؛
بايد تا همه ى رختخواب خيس نشده بود بلند ميشد ؛ كمى شوق ميخواست ، كمى نشاط ؛
با بى ميلى و به سختى از تختخواب بيرون آمد ، لباسهايش را در آورد، خيس بودند ؛ يك تى شرت به تن كرد و همانطور گيج و بى علاقه رفت سمت دستگاه قهوه ساز ، شايد يك قهوه ميتونست حالش را بهتر كنه ، با فنجان قهوه سمت بالكن رفت ،روزنامه ى صبح را كه پسرك صاحبخانه به روال هر روز كنار در گذاشته بود را خم شد و برداشت ،دوست داشت وقتى مشغول نوشيدن قهوه بود نگاهي هم به تيتر اخبار بندازه ؛
قهوه و روزنامه و دريا و آفتاب .... راه افتاد سمت ساحل ، سمت آب ، تى شرتش را در آورد و انداخت روى نزديكترين صخره سنگى به آب كه البته خشك هم بود ؛ تن كه به آب زد انگار دوباره زنده شد ،شنا كردو جلو رفت ، آفتاب و آب پوستش را نوازش ميداد، و او مست بود از اين نوازش ؛ اونقدر جلو رفت كه زمين زير پاهايش خالى شد ، و موج ها !!! موج هاى نامرئى ، نمايان شدند ، هر چه بيشتر رو به ساحل دست و پا ميزد دورتر مى شد ...
خورشيد و دريا ....
چشمانش را كه باز كردن چشمان مهربانى برويش خنديدند ؛
ادامه دارد ....

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

با تو - بى تو

دوست داشتن بي هيچ تعلقى را دوست دارم ، حس زيباى حركت دستانت روى اندامم ، نگاه كردن به چشمانت وقتى دست در گردنت آويخته ام در حالى كه روى پنجه هاى پاهام بلند شدم و با اينحال باز تو مجبورى خم شى تا لبانت ، لبهايم را لمس كنند ، طعم دلنشين بوسه هايت را كه كوتاه ولى پشت هم ميبوسى ، انگار كه حل ميكنى من رادرخودت .
در كنارت بودن و با تو بودن را دوست دارم ؛ با تو ماندن را ...اما نه ... تاب موندن خيلى وقته كه ديگه در من نيست ، من زن لحظه هام ، عاشقى پيشه ام و انديشه ى همواره رفتن تنها دليل بودنم ،
عشق ماندگار بزرگترين دروغ انسانهاست ، بوى گند روزمرگى ميدهد ، بوى يأس آور عادت ؛
عشق بى قيد را دوست دارم ، حس شهوت انگيز هماغوشى سراسر هوس و بيقرارى تنهاى تب دار در هم آميخته و آرامش رخوت انگيز در پس نفسهاى تند لذت بخش و بوسه هاى سپاس؛
حس رفتن بى هيچ قرار بازگشتى ، و خواهش ناگفته ى " بمان" از پس نگاه تو؛
رفتن و رفتن و خاطره شدن و خاطره ساختن .
تقسيم تنهايى هايم با خاطرات .